سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته هایی که دوستشان دارم

مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد   

مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد 


می شمارد لحظه ها را ؛ گاه اما جای او 

ساعت دیواری از تکرار خوابش می برد 


در میان بسترش تا صبح می پیچد به خویش

عاقبت از خستگی ناچار خوابش می برد 


جنگ اگر فرسایشی گردد نگهبانان که هیچ 

در دژ فرماندهی سردار خوابش می برد 


رخوت سکنی گرفتن عالمی دارد که گاه

ارتشی در ضمن استقرار خوابش می برد


دردناک است اینکه می‌گویم ولی هنگام جنگ

شهر بیدار است و فرماندار خوابش می برد 


بی گمان در خواب مستی رازهایی خفته است 

مست هم در قصر و هم در غار خوابش می برد


تو شبیه کودکی هستی که در هنگام خواب 

پیش چشم مردم بیدار خوابش می برد


من کی ام !؟ خودکار دست شاعر دیوانه ای !

تازه وقتی صبح شد خودکار خوابش می برد


یا کسی که جان به در برده ست از خشم زمین 

در اتاقی بسته از آوار خوابش می برد


در کنارت تازه فهمیدم چرا درنیمه شب 

رهروی در جاده ی هموار خوابش می برد


سر به دامان تو مثل دائم الخمری که شب 

سر به روی پیشخوان بار خوابش می برد


یا شبیه مرد افیونی به خواب نشئگی

لای انگشتان او سیگار خوابش می برد 


من به ساحل بودنم خرسندم آری دیده ام 

اینکه موج از شدت انکار خوابش می‌برد


وقتی از من دوری اما پلک هایم مثل موج 

می پرد از خواب تا هر بار خوابش می برد


من در آغوش تو ؛ گویی در کنار مادرش 

کودکی با گونه ی تبدار خوابش می‌برد


((دوستت دارم )) که آمد بر زبان خوابم گرفت 

متهم اغلب پس از اقرار خوابش می‌برد 


صبح از بالین اگر سر بر ندارد بهتر است 

عاشقی که در شب دیدار خوابش می برد

اصغر عظیمی مهر


نوشته شده در دوشنبه 93/6/3ساعت 11:47 صبح توسط سادات بــــانو نظرات ( ) |

یک سینه حرف هست، ولی نقطه‌چین بس است

خاتون دل و دماغ ندارم .... همین بس است

یک روز زخم خوردم یک عمر سوختم

کو شوکران؟ که زندگی اینچنین بس است

عشق آمده‌ست عقل برو جای دیگری

یک پادشاه حاکم یک سرزمین بس است

مورم، سیاوشانه به آتش نکش مرا

یک ذره آفتاب و کمی ذره‌بین بس است

ظرف بلور! روی لبت خنده‌ای بپاش

نذری ندیده را دو خط دارچین بس است

ما را به تازیانه نوازش نکن عزیز

که سوز زخم کهنه‌ی افسار و زین بس است

از این به بعد عزیز شما باش و شانه‌هات

ما را برای گریه سر آستین بس است

حامد عسکری


نوشته شده در شنبه 93/6/1ساعت 12:46 عصر توسط سادات بــــانو نظرات ( ) |

وقتی دلت میگیرد ..


جلوی آیینه می ایستی ..


رژ لب میزنی... کمی عـــــــطر..


نیش خندی میزنی به خودت..


به دلتنگی هایی که برایشان نقاب میدوزی ..


لباس رنگی ات را میپوشی ..


موهایت را می بندی ..


چند دانه ای مروارید به بغض هایت می آویزی


در آخــر آنــقــــــــــدر زیـبــا میشوی


کــه همه شـــک میکنند دلتنگ ترین زن دنیایی..

.


نوشته شده در دوشنبه 93/5/27ساعت 1:30 عصر توسط سادات بــــانو نظرات ( ) |

خوش آمدید بستنی؟ گلاسه؟ یا چایی؟ 


و من تمام حواسم به میز بالایی


کمی سکوت و هرهر ... کسی به من خندید 


اشاره کرد به یک صندلی که :


-می آیی؟

-زنی که پا به دلم زد درست شکل تو بود


سکوت کرد و پرسید:


-قهوه یا چایی؟

-عجب شباهت تلخی... نه؟... قهوه ترجیحآ

-زنی که پا به دلت زد؟! عجب معمایی!...


کمی گذشت و فنجان قهوه خالی شد

که گفت :


-فال بگیریم مرد رویایی...؟

-من اعتقاد به فال ...

-هی پسر تو معرکه ای ...

-ببین چه فال تمیزی! تو روح دریایی


زنی که پا به دلت زد به فکر ساحل بود


به فکر لنگر یک کشتی مقوایی

.  

.  

همین که محو نگاهش شدم کمی ترسید


نگاه کرد به فنجان :

-پسر کجاهایی؟


بلند شد برود:

- با اجازه ! دیرم شد  ...

-  نمی شود نروی؟

- نه!

- دوباره می آیی؟


نگاه کرد به چشمم ... دوباره یک لبخند

ـ  ببین! کجا؟ نرو حالا ...


 ...  سکوت ...

  ...  تنهایی ...

کاوه بهبهانی


نوشته شده در یکشنبه 93/5/26ساعت 10:2 عصر توسط سادات بــــانو نظرات ( ) |

پشت رل ساعت حدودا پنج ، یا پنج و نیم

داشتم یک عصر برمی گشتم از عبدالعظیم

 

از همان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ

از کنارت رد شدم آرام ، گفتی : مـسـتـقـیـم   !

 

زل زدی در آینه اما مرا نشناختی

این منم که روزگارم کرده با پیری ، گریم

 

رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند

رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم ، وخیم

 

بخت بد ، برنامه موضوعش تغزل بود وعشق

گفت مجری بعد " بسم الله الرحمن الرحیم" :

 

یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب وجوان

خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم :

 

"سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست

تا تو بوی زلف ها را می فرستی با نسیم"

 

شیشه را پایین کشیدی رند بودی از نخست

زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم

 

موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز :

" با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم "

 

گفتم آخر شعر تلخی بود ، با یک پوزخند

گفتی اصلا شعر می فهمید !؟ گفتم : بـگـذریـم ...

کاظم بهمنی

. 


نوشته شده در چهارشنبه 93/5/22ساعت 4:39 عصر توسط سادات بــــانو نظرات ( ) |

آقای جناب !


گهگاهی زن قصه ات را بانویِ من صدا کن!


گاهی با عجله اسمت را که میگوید ...


آرام بگو... جانـــم ؟  


بعد می بینی چه با شرم می گوید ، جانت بی بلا باد


گاهی بی هیچ دلیلی برایش شکلات بخر 


کنارش بنشین و تماشا کن ..


بانویی را که ذوق می کند


از همان شکلاتی که شیرینش بیشتر بخاطرِ دستانِ توست

 


آقای جناب ..



بیا یک رازِ زنانه را برایت فاش کنم:


دخترها بیشتر از هرچیز 


سادگی را دوست دارند


یک سادگی پر از شوق هایِ کوچک و رنگی ..


همیــــــن !

...


نوشته شده در دوشنبه 93/5/20ساعت 10:7 عصر توسط سادات بــــانو نظرات ( ) |

مهر از همه بریدم تا مهربان بمانی   

نامهربان تو رفتی با دیگران بمانی


خوشتر زمن به رویت کس نغمه ای نخواند 

حیفست از تو ای گل بی نغمه خوان بمانی


با رمز دیدگانت کو آشناتر از من؟ 

ترسم خدا نکرده بی همزبان بمانی


ای رفته از سر قهر از راه صلح بازآ 

خواهم همان که بودی باری همان بمانی


گر مهربان نبودم می گفتمت به نفرین 

چون من اسیر یاری نا مهربان بمانی


دور از هما خدایا با بوم هم نوایم 

ای شاهباز ایام بی آشیان بمانی


ای دل مباد کاین عمربی عشق او سرآری

ای شمع تا سحرگاه آتش به جان بمانی


تلقین لفظ و معنی خوش باشد از تو حافظ 

دائم به شعر مفتون شکر فشان بمانی

یدالله امینی

...


نوشته شده در شنبه 93/5/18ساعت 1:28 عصر توسط سادات بــــانو نظرات ( ) |

عشق بعضی وقت‌ها از درد دوری بهتر است

بی‌قرارم کرده و گفته "صبوری بهتر است  "

توی قرآن خوانده‌ام، یعقوب یادم داده است :

دلبرت وقتی کنارت نیست، کوری بهتر است

نامه‌هایم، چشم‌هایت را اذیت می‌کند

درددل کردن برای تو حضوری بهتر است

چای دم کن، خسته‌ام از تلخیِ نسکافه‌ها

چای با عطر هل و گل‌های قوری بهتر است

من، سرم بر شانه‌ات ...؟ یا تو سرت بر شانه‌ام ...؟

فکر کن خانم ... اگر باشم ... چه جوری بهتر است؟

حامد عسگری 

.


نوشته شده در سه شنبه 93/5/14ساعت 5:14 عصر توسط سادات بــــانو نظرات ( ) |

 آماده ام تا عشقمان ضرب المثل باشد

البته چشمانت اگر مرد عمل باشد


قد نگاهت کاش لبهایت به حرف آیند

تا عشق .. نه ... اسطوره حتی محتمل باشد


اینجا لب از لب وا کنی فرصت فراهم هست

تا بیت آخر صحبت از ماه عسل باشد


بهمن به تن دارم تو با آغوش مردادیت

اردیبهشتم کن که اوضاع معتدل باشد

 

اینجا بگو .. اینجا .. همین مصرع که تا فردا-

آوازه مان پیچیده در بین الملل باشد


لب واکنی لبهای من ... استغفرالله... من-

می ترسم امشب حرفهایم مبتذل باشد



می ترسم امشب واژه ها هم عاشقت باشند

تصویر هر بیتم فقط بوس و بغل باشد   


دارم شبیه مادرم حوا ... نمی دانم

شاید برای عشقمان امروز" ازل" باشد


کم کم جنون می گیرم از لبهای خاموشت

 اصلا همین بیت آخرین ضرب الاجل باشد ...

شاعر : نمیدونم

.


نوشته شده در شنبه 93/5/11ساعت 6:37 عصر توسط سادات بــــانو نظرات ( ) |

مثل زهری تلخ در شیرینی قندی کثیف

 بر لبانت نقش بست آن‌روز لبخندی کثیف


خوب یادم هست آن لبخند زهرآلود را

پارک ساعی، ساعت شش، عصر اسفندی کثیف


پنج ماه از بیستم اسفند تا مرداد رفت

ما جدا اما رقم می‌خورد پیوندی کثیف


رفتی و در نکبت تنهایی‌اش جان کند دل

مثل یک زندانی مسلول در بندی کثیف


بی‌تو تهران چیست؟ آیا از بلندی دیده‌ای؟

آسمانی تیره، برجی کج، دماوندی کثیف !


نوشته شده در جمعه 93/5/3ساعت 6:36 عصر توسط سادات بــــانو نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >
Design By : Pars Skin