یک سینه حرف هست، ولی نقطهچین بس است خاتون دل و دماغ ندارم .... همین بس است یک روز زخم خوردم یک عمر سوختم کو شوکران؟ که زندگی اینچنین بس است عشق آمدهست عقل برو جای دیگری یک پادشاه حاکم یک سرزمین بس است مورم، سیاوشانه به آتش نکش مرا یک ذره آفتاب و کمی ذرهبین بس است ظرف بلور! روی لبت خندهای بپاش نذری ندیده را دو خط دارچین بس است ما را به تازیانه نوازش نکن عزیز که سوز زخم کهنهی افسار و زین بس است از این به بعد عزیز شما باش و شانههات ما را برای گریه سر آستین بس است حامد عسکری وقتی دلت میگیرد .. جلوی آیینه می ایستی .. رژ لب میزنی... کمی عـــــــطر.. نیش خندی میزنی به خودت.. به دلتنگی هایی که برایشان نقاب میدوزی .. لباس رنگی ات را میپوشی .. موهایت را می بندی .. چند دانه ای مروارید به بغض هایت می آویزی در آخــر آنــقــــــــــدر زیـبــا میشوی کــه همه شـــک میکنند دلتنگ ترین زن دنیایی.. خوش آمدید بستنی؟ گلاسه؟ یا چایی؟ و من تمام حواسم به میز بالایی کمی سکوت و هرهر ... کسی به من خندید اشاره کرد به یک صندلی که : -می آیی؟ -زنی که پا به دلم زد درست شکل تو بود سکوت کرد و پرسید: -قهوه یا چایی؟ -عجب شباهت تلخی... نه؟... قهوه ترجیحآ -زنی که پا به دلت زد؟! عجب معمایی!... کمی گذشت و فنجان قهوه خالی شد که گفت : -فال بگیریم مرد رویایی...؟ -من اعتقاد به فال ... -هی پسر تو معرکه ای ... -ببین چه فال تمیزی! تو روح دریایی زنی که پا به دلت زد به فکر ساحل بود به فکر لنگر یک کشتی مقوایی . . همین که محو نگاهش شدم کمی ترسید نگاه کرد به فنجان : -پسر کجاهایی؟ بلند شد برود: - با اجازه ! دیرم شد ... - نمی شود نروی؟ - نه! - دوباره می آیی؟ نگاه کرد به چشمم ... دوباره یک لبخند ـ ببین! کجا؟ نرو حالا ... ... سکوت ... ... تنهایی ... کاوه بهبهانی پشت رل ساعت حدودا پنج ، یا پنج و نیم داشتم یک عصر برمی گشتم از عبدالعظیم از همان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ از کنارت رد شدم آرام ، گفتی : مـسـتـقـیـم ! زل زدی در آینه اما مرا نشناختی این منم که روزگارم کرده با پیری ، گریم رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم ، وخیم بخت بد ، برنامه موضوعش تغزل بود وعشق گفت مجری بعد " بسم الله الرحمن الرحیم" : یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب وجوان خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم : "سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست تا تو بوی زلف ها را می فرستی با نسیم" شیشه را پایین کشیدی رند بودی از نخست زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز : " با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم " گفتم آخر شعر تلخی بود ، با یک پوزخند گفتی اصلا شعر می فهمید !؟ گفتم : بـگـذریـم ... کاظم بهمنی آقای جناب ! گهگاهی زن قصه ات را بانویِ من صدا کن! گاهی با عجله اسمت را که میگوید ... آرام بگو... جانـــم ؟ بعد می بینی چه با شرم می گوید ، جانت بی بلا باد گاهی بی هیچ دلیلی برایش شکلات بخر کنارش بنشین و تماشا کن .. بانویی را که ذوق می کند از همان شکلاتی که شیرینش بیشتر بخاطرِ دستانِ توست آقای جناب .. بیا یک رازِ زنانه را برایت فاش کنم: دخترها بیشتر از هرچیز سادگی را دوست دارند یک سادگی پر از شوق هایِ کوچک و رنگی .. همیــــــن ! مهر از همه بریدم تا مهربان بمانی نامهربان تو رفتی با دیگران بمانی خوشتر زمن به رویت کس نغمه ای نخواند حیفست از تو ای گل بی نغمه خوان بمانی با رمز دیدگانت کو آشناتر از من؟ ترسم خدا نکرده بی همزبان بمانی ای رفته از سر قهر از راه صلح بازآ خواهم همان که بودی باری همان بمانی گر مهربان نبودم می گفتمت به نفرین چون من اسیر یاری نا مهربان بمانی دور از هما خدایا با بوم هم نوایم ای شاهباز ایام بی آشیان بمانی ای دل مباد کاین عمربی عشق او سرآری ای شمع تا سحرگاه آتش به جان بمانی تلقین لفظ و معنی خوش باشد از تو حافظ دائم به شعر مفتون شکر فشان بمانی یدالله امینی عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است بیقرارم کرده و گفته "صبوری بهتر است " توی قرآن خواندهام، یعقوب یادم داده است : دلبرت وقتی کنارت نیست، کوری بهتر است نامههایم، چشمهایت را اذیت میکند درددل کردن برای تو حضوری بهتر است چای دم کن، خستهام از تلخیِ نسکافهها چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است من، سرم بر شانهات ...؟ یا تو سرت بر شانهام ...؟ فکر کن خانم ... اگر باشم ... چه جوری بهتر است؟ حامد عسگری آماده ام تا عشقمان ضرب المثل باشد البته چشمانت اگر مرد عمل باشد قد نگاهت کاش لبهایت به حرف آیند تا عشق .. نه ... اسطوره حتی محتمل باشد اینجا لب از لب وا کنی فرصت فراهم هست تا بیت آخر صحبت از ماه عسل باشد بهمن به تن دارم تو با آغوش مردادیت اردیبهشتم کن که اوضاع معتدل باشد آوازه مان پیچیده در بین الملل باشد لب واکنی لبهای من ... استغفرالله... من- می ترسم امشب حرفهایم مبتذل باشد تصویر هر بیتم فقط بوس و بغل باشد دارم شبیه مادرم حوا ... نمی دانم شاید برای عشقمان امروز" ازل" باشد کم کم جنون می گیرم از لبهای خاموشت اصلا همین بیت آخرین ضرب الاجل باشد ... شاعر : نمیدونم مثل زهری تلخ در شیرینی قندی کثیف بر لبانت نقش بست آنروز لبخندی کثیف پارک ساعی، ساعت شش، عصر اسفندی کثیف ما جدا اما رقم میخورد پیوندی کثیف مثل یک زندانی مسلول در بندی کثیف آسمانی تیره، برجی کج، دماوندی کثیف ! گلی را اگر می چینید گیاهی می میرد .. زیرا یک بار فقط یک بار خواب تبر را می بینند حالا آمده اید به خاطر چیدن گل سرخ ؟! به خاطر کندن گل سرخ ارّه آورده اید ؟ چرا ارّه ؟! فقط به گل سرخ بگویید تو ... هی تو خودش می افتد ومی میرد! کشتن یک نوزاد که زهر نمی خواهد با کلاشینکف که پروانه شکار نمی کنند .. فقط به مادرش بگویید که شیر ندهد به یک قنداق و پروانه را بگذارید لای تکه های یخ وروزنامه را توقیف کنید!! بعد می بینید که ما می میریم بی سرو صدا می میریم ..
اینجا بگو .. اینجا .. همین مصرع که تا فردا-
می ترسم امشب واژه ها هم عاشقت باشند
خوب یادم هست آن لبخند زهرآلود را
پنج ماه از بیستم اسفند تا مرداد رفت
رفتی و در نکبت تنهاییاش جان کند دل
بیتو تهران چیست؟ آیا از بلندی دیدهای؟
Design By : Pars Skin |